
متن
غزاله هدایتدمی بیاسای، عکسهایی که خاموش ماندند
آنجا نشسته است و چشمهایش از هر سو به ما مینگرند. آرام
است یا تمنای آرمیدن دارد، نمیدانم.
کتایون کرمی با دوربین دیجیتال عکسی از تصویر زنی داخل
دوربین بزرگ گرفته است. آنها را روی شیشه، آینهای، چاپ کرده است، شیشه را
چرخانده است تا لایهی بیرونی هم شیشهی قاب باشد هم محافظی برای تصویر. تصویری
واحد چهار تکه شده و هر کدام از این تصاویر، مجزا چاپ و قاب شدهاند. این چهار عکس
یکسان با اندک شکستگیهای متفاوت، یکی پس از دیگری بر دیوار نصب میشوند و در
نهایت چهار دیوار گالری را پر میکنند. یکی هم بر زمین آرمیده است تا در انتظار
افتادن شاقولها بیدار شود و بر دیوار بنشیند. باریدن بارانِ این شاقولها به دست
ما بینندگان است. هر کدام از ما میتوانیم نخ این شاقولها را در دست بگیریم، آنها
را رها کنیم، ببارانیم و جان عکس را بگیریم.
تصویر به واسطهی خطوط راهنما در شیشهی مات دوربین بزرگ،
به تکههای منظم تقسیم شده است. هر تکه ما را به تصویر نزدیک میکند تا آن قسمت را
جزئیتر و موشکافانهتر بنگریم. تصویر محو است و وضوح تصاویر امروزین را ندارد.
نگاهش به ما است. پسزمینه تاریک است و نرمای نور بر چهرهاش سوسو میزند. لبخندِ
بر لبان و گوشوارهای سپیدرنگ در این تاریکی، مرا به خود میکشانند. همین گوشواره
با آن تلألوی اندکی که دارد راهی میشود تا با سرعت از این عکس به دل نقاشی ورمر
رخنه کنم. مدام این عکس و آن نقاشی مرا اینپا آنپا میکنند. اینجا از آن دستار
غریب خبری نیست، عکاس مویش را رها کرده است. از آن نگاه یکباره که گویی نقاش آن
را ستانده است هم میخکوب نمیشویم. موضوع/ عکاس آرام نگاهمان میکند یا آرام
نگاهش میکنیم. به واسطهی آن آینگی تصویر هم گوشواره از گوش چپ به گوش راست آمده
است. و باز چند قدم آنسوتر، صد و پنجاه سال پیشتر از ورمر به عقبتر قدم میگذارم
و اندکی از نگاه و نور این نقاش فاصله میگیرم تا از سپیدی گوشواره به آن لبخند
گریزان برسم. حالا از آن شیشه و عکس عبور میکنم و به صفحهی چوب سپیدار میرسم.
نیمی داوینچی، نیمی ژوکوند، اینجا نیمی عکاس نیمی موضوع شده است. و انگار درست در
همین لحظه تَرَک شیشه و ترک لایههای رنگ روغن در هم میروند. به شکستگیِ شیشهی
عکس نگاه میکنم یا تَرَک پوستهی نقاشی و یا پوست چهره نمیدانم. ژوکوند یا همان
مسرور با این تَرَکها و با آن صدای مدام شکستنها، تهلبخندش از یاد میرود.
دوباره به اینجا بازمیگردم. و در تصویر بعد یک نفر را میبینم؛ در یکی آرامش است
و در دیگری تشویش و دلهره. آن که آرام نشسته است سوژهی عکس است و آن که مضطربم میکند
عکاس است که با صلیبِ مرکز تصویر خودش را نشانه رفته است. شاقولها را به صدا
درآوردند. انگار این شاقولها که عکسها را میزان کرده بودند، آنها را شکستند و
لبخندها را خشکاندند و ژوکوند را آبستن مرگ کردند.
در تصویر بعد اما خودم را میبینم، زنی که میان نقاشیهای پرفروغ تاریخ هنر گام میزند، نگاه و زمزمهی هر کدام را لحظهای میشنود، و همانطور لببسته باقی میماند و بعد فاصله میگیرد تا با تاریخ عکاسی همگام شود، تا ببیند چهطور سوژه و ابژه آگاهانه یکی شدهاند و ببیند تمنای دیدن و دیده شدنه چگونه با هم میآمیزند. و باز میبینم که میتوانم جای هر کدام از اینها بنشینم. فرقی ندارد چه دختر ورمر باشد چه خدمهی او چه معشوقهاش چه همسرش، چه لیزا گراردینی باشد چه داوینچی، چه ژوکوندِ آبستن باشد چه مسرور بعد از فارغ شدن، چه کتایون کرمی باشد چه هر زنی دیگر، میتوانم آنجا و اینجا بنشینم، به نقاش و به عکاس و به او بنگرم و خودم را ببینم.شاقولها را دوباره به صدا درآوردند.
* این نوشته پیشتر در مجلهی حرفه هنرمند شمارهی 61 چاپ شده است که در اینجا اندکی جرح و تعدیل و کوتاه شده است.