
متن
غزال غضنفریدربارهی ندیدن
عکس نمیگذارد پیش روم و پایم را بگذارم آن سوی این شیشههای چرک مهآلود. میگوید بمان و ببین. نمیتوانم. رد انگشتانم برای گشودن چشمانداز، خطوط تیرهی درهمی میشود بر قاب میانیِ این دیوار. لکههای تابان نور، سرسخت و لجوج، میگذرند از تهماندهی زلال شیشه و چشم را خیره میکنند؛ خیره به تاریکی. از جبر کدورت و ابهام گریزی نیست. قدرت این ناپاکی میچربد بر روشنای شیشه و شهرْ عقیم میماند در چشمانم. منظره پیش از آنکه آغاز شود تمام میشود. عکس دربارهی ندانستن است. دربارهی ندیدن. قابهای آبیرنگ پنجرهها در قاب عکس به پایان میرسند و تمام راههای تماشا را میبندند. فکر میکنم که این بار کارکرد ارجاعی عکس به درون است، و نه بیرون. و دلالت آن به سوی من است، و نه دیگری.
از تنگنای این قاب به تنگ میآیم. گمان میکنم
که تنها یک راه باقیست. دوست
دارم چشم از این پنجره بردارم و به پشت سر بنگرم. اما عکس نمیگذارد.