
متن
پویا کریموفورِ فقدان
آینهی فرسوده بر قابِ طاقچهی بیجان نشسته است. رویِ سودهی آینه چهره را سترده
و دیده را زدوده و در پی آن سیمای سوژه را در میانهی روشنگاهِ خودآگاهی شبحوار
و نیمهکاره بازتابانده است. گویی خراشها
و لکّههای روی آینه قابِ بازنمایی را کژ و ناراست نشانهگذاری کردهاند تا سوژه
هرگز پرتوِ تنانهی خویش را تاموتمام نبیند.
نگارهها و قابهای گِردِ آینه تداعیگر تاریخاند و بیانگر این امر
که نگاهِ سوژه در خالیگاهی بیزمان و بیمکان نقش نمیبندد. ظهور قابهای گونهگون
ناگزیر زبانِ او را دیگرگون و واژگون ساخته و بازتابِ تنانهاش را در لابهلای
آمیختگیِ ناهمگونِ نشانههای تاریخی مستور کرده است. از اینرو، خودنگاره همواره
نگارهای از سوژه است که مابینِ خود و دیگری، حضور و غیاب، و تمنّای روشنی و ناگریزیِ
تیرگی ساییده شده و سرشت حقیقی خویش را در وفورِ فقدان میآفریند: نیمروشن و نیمتاریک
بهسانِ نوری در مه.