بایگان عکس و کلمه
Photo
نیکول فریدنی
بدون عنوان
1330-1350

متن

پویا کریم

به تماشای باغ

عکسِ نیکول فریدنی سندی از بهشتی نیمه‌جان و از‌نفس‌افتاده است. باغ ایرانی با سروهای سایه‌گستر، حوض‌های روشن و جویبارهای روان همواره تجسّمی از جاودانگی و نظم آسمانی بود. ولی اکنون در قاب نیکول انگاره‌ی بهشت فرو می‌ریزد. حوضی بی‌آب، درختانی پژمرده و جویبارهایی خشکیده که یادآور مرگی خاموش‌اند. سکوتِ باغ فقدان زندگی است؛ هم‌چون سرزمینی که سال‌ها در تنگدلیِ تکرار و تذکار گرفتار مانده و دیگر سخنی برای گفتن ندارد.

ناگاه در گوشه‌ی قاب حضورِ فولکس‌واگن بیتل به‌سان وصله‌ای ناجور در دل چشم‌انداز پژمرده‌ نمایان می‌شود. میخی زنگارگرفته در دیواری کاهگلی. همان خودرویی که در چشمِ نیکول مایه‌ی شوقِ سیاحت بود و به همراه آن ایران‌زمین را عاشقانه درنوردید. همین حضورِ نامتجانسْ عکس را از چارچوبِ کارت‌پستالی نوستالژیک بیرون می‌کشد و به سندی تاریخی بدل می‌سازد. آری، وصله‌های ناجور همواره سخنِ راست بر زبان می‌رانند. همان‌گونه که رابرت فرانکِ سوئیسی آمریکا را در «آمریکایی‌ها» با جاده و خودرو روایت کرد، نیکول نیز مدرنیته‌ی ایرانی را در هیئت خودرویی کم‌بها و آلمانی ثبت کرده است.

حالا باغْ دیگر باغ نیست و خیال ایرانی دود شده و به هوا رفته است. خودرو نشان‌گر لحظه‌ای است که مدرنیته نه با زبانِ صنعت و قانون بلکه با ارز نفتی و کالای وارداتی چهره‌ی ایران را دگرگون ساخت. در این قاب، شکافی ناشاد میان رؤیای سنّت و واقعیّت مدرن پدیدار می‌شود. سنّت و مدرنیته را همواره روبه‌روی هم نشانده‌اند. یکی را ستوده و دیگری را نکوهیده‌اند. حال آن‌که تقابل دوگانی‌ِ حاضر خود زاییده‌ی نگاه مدرن است.

آن سنّت افسانه‌ای که بسیار از آن سخن گفته‌اند، هرگز به‌خودیِ‌خود وجود نداشت. سنّت تنها آن‌گاه چهره می‌نماید که مدرنیته وارد صحنه گردد؛ نه در مقامِ میراثی زنده بلکه به ‌شکل کالایی بی‌جان و ایدئولوژیک. از همین رو فولکس‌واگن در قاب باغ ایرانی شکافی پُرناشدنی را عیان می‌کند و به نشانی از تاریخ مدرن بدل می‌شود. چنان‌که کلیّت مدرنیته در جزئی تصادفی رخ می‌نماید: خودرویی آلمانی در کنار باغی ایرانی.

از این رو باغ و خودرو رویاروی یکدیگر نیستند بلکه دو چهره‌ی یک بازی‌اند. و ما در میانه‌ی این بازی، هم‌چون فرشته‌ی تاریخ، چشم به گذشته داریم اما با تندباد مدرنیته به ‌سوی آینده رانده می‌شویم. نه یارای ایستادن هست و نه راه بازگشت. تنها تعلیقی یخ‌بسته باقی می‌ماند: میان گذشته‌ای ناآباد و اکنونی تکان‌دهنده. همین نابه‌هنگامی حقیقتِ وجودی ماست.