متن
پویا کریمسپیدی راستانی
«هیچ سند تمدّنی نیست که همزمان سند
توحّش نباشد.» - والتر بنیامین
امروز که رشتهی
پیوندِ «خانوادهی ایرانی» از هم گسیخته و پناهِ خانه زیر بارِ رنجِ گرانبهاییِ زندگی، مهاجرت و سیاستِ بیمایه تَرک برداشته،
نیکوست که به عکسهای محسن راستانی با دیدهای تازه بنگریم. خانواده روزگاری سنگرِ
استواری بود؛ پناهی برای گرد هم آمدن، تاب آوردن، و خاطرهسازی جمعی. اکنون آن
حصار فرو ریخته و دلها را میان غربت و تهیدستی رها کرده است. به گمانم دوربینِ مشاهدهگر و بایگانیسازِ راستانی
دقیقاً روی همین درزها و شکافها درنگ میکند.
عکاس نه خانه را
نمایش میدهد نه محله را، نه حیاطی که نشانی از حیات و پیوند داشته باشد. سوژهها اینسوی
سپیدیِ خالی میایستند؛ بیآنکه پشتِ سرشان مکان، جغرافیا و طبقهای باقی بماند. این
ستردنِ مکان نشانگر فروپاشیِ خانه و خانواده است؛ همان ساحتی که زمانی امکان همزیستی،
گفتوگو، و بازتولید خاطره را فراهم میکرد. سپیدی لجوجِ پسزمینه مکان را میزداید
و به جایش ابدیتی بیزمان مینشاند؛ ابدیتی که نه شکوهمند است نه دلبری میکند. پای
انسان را از خاک روزمرهاش میبُرد و او را به هیئتی اسطورهای درمیآورد؛ اسطورهای
از جنسِ جمودشدگان.
مردی سالدیده
با تنی پریشانحال و چشمانی بیپناه آنچه اینسوی پردهی سپید بر سرش آمده را لببسته
فریاد میزند. پشت سرش تنها پردهی سپیدی گسترده است. اکنون او نه نماد مقاومت
تاریخی ماست و نه نمایندهی رنج هزارسالهی یک ملّت؛ او نمونهی انسانی است که به
جز به زیستِ با کرامت و شادی دل نبسته است. حال او با سبدی فرسوده که تاریخچهی
اقتصادِ خُرد این سرزمین را در آغوش گرفته و بهسانِ زخمی باز رهایش نمیکند
رودررو به من مینگرد. همان سبدی که دیروز بارِ میوه یا خردهریز خانواده را میبرد،
امروز سندی زنده از عریانیِ فقر و نشانی از تاریخی رو به زوال است. آری، تاریخ
تنها عهدنامهی ترکمانچای و سقوط شاه نیست؛ تاریخْ همان سیاهی خالی در دل سپیدیِ
سبد است.
راستانی خانوادهی
ایرانی را در چارچوب خردهروایتهایی پراکنده از گذشته بازنمایی میکند؛ تاریخی
ناکام که در کتابها جایی ندارد اما در چهرههای دردمند بینوایان، تنپوشهای کهنه،
عینکهای تهاستکانی مستعمل، و دستهای پینهبسته و خسته زنده است. او با سپیدی
قاب، کوشیده تا واقعیت را بیمیانجی به تماشا گذارد؛ تاریخی بیخطابه و بیشعار،
که خاموشیِ آن از هزار گفتار رساتر است.
