
متن
غزاله هدایتقالیچهی سلیمان
این یکچهارم یا یکهشتم فرش هر بار من را میکشاند به فرسخها دورتر. این قالیچه هر بار بادی میشود تا من را از اینجا به آنجا بکشاند اما جای آن سه یا شش هزار صندلی خالیست تا خانمِ این عکس بر آن بنشیند و سفر کند. اینجا از بساط سلیمان خبری نیست، قالیچه از آسمان سقوط کرده است و اینجا و اکنون بر زمین نشسته است. بیرون این قالیچهای که سقوط کرده سبدی هست و لگنی هست و سینیای هست و شاید ظرف غذایی. نیمتنهی درخت از سمت چپ، خشک و کج، سرپناه شده است. پنجرهی خانهی پشت سر شیشه ندارد و نایلون جلوی سوز سرما یا حشراتِ در گرما را گرفته است. دیوارهای صورتیرنگ با رنگ چهره، عکس را آرایش کردهاند و من را به رنگ زنگیدهی راهآب میکشانند. رنگ زنگیده میخواهد من را بکشاند زیر زمین اما رنگ سبز صندلها، روی سنگها نگهم میدارد تا این خانم و این خانه را ببینم که چهطور بیرونِ اتاق، صندلها را درآورده تا کف اتاق کثیف نشود، تا ببینم چهطور سیگار را بیرون اتاق یا خانه، کف زمین، پشت سرش درست لبهی
فرش گذاشته و روشن نکرده است. آراسته نشسته تا عکساش را بگیرند، دستهایش را به
هم گره زده و چه باوقار روبهروی دوربین نشسته است. لاکهای پریده و بیرنگورو
میکشاندم به رد زخمها بر دستها. کاش این قالیچهی سلیمان میکشاندش به فرسخها
دورتر. دورتر جایی که اتاقی باشد، صندلیای باشد، خانهای باشد، گرما یا خنکایی
باشد اما شوربختانه این عکس با همهی واقعیتاش او را روی زمین سرد همینجا روبهروی
من نشانده است.