بایگان عکس و کلمه
Photo
ابراهیم صافی
بدون عنوان از مجموعه‌ی جاده، علائم
1374-1393

متن

سارا یکتاپور

تحرکِ ساکن

هر عکس سیالیتی دارد که می‌تواند در بافت‌های مختلف خودش را جا کند. تکه‌ای‌ست جدا و رها که به پیش و پسِ ثابتی، محدود نمی‌شود.

این عکس هم به ‌خاطر قابلیت‌اش در همین جا خوش‌ کردن است که جلب توجه می‌کند. حتی بیشتر از همتایان دیگرش در همین مجموعه. این عکسِ آشنا می‌نشیند میان خاطراتِ سفرهای جاده‌ای و توهم تجربه‌ای دست اول را می‌سازد. انگار نه انگار برای کسِ دیگری بوده است و به واسطه‌ی عکس به تو راه یافته است. سفری که آغاز و پایان‌اش متغیر است و تنها مسیر را می‌توان در تخیل و خاطره ساخت و یادآوری کرد. و گاه می‌نشیند میان داستانی یا سفرنامه‌ای و تصویرش جای تصوری را که با آن نشانه‌ها در ذهن‌ات ساخته بودی می‌گیرد.

«شوفر که گلویش را تازه کرده بود تندتر می‌راند. دو طرف جاده پست و بلند، از کوه و تپه تشکیل شده بود. اتومبیل ما مانند خرگوش زخمی روی جاده غبارآلود خاکستری می‌لغزید و رد می‌شد.»1

در این عکس یک موقعیت بینابینی تا ابد ثابت شده است. یک بلاتکلیفی مدام اما این‌بار خوشایند که آغازش را من و همسفرم، که پنجره مجهولش کرده ‌است، نمی‌توانیم ببینیم. از آینه فقط مسیرهایی بی‌سروته نصیبم می‌شود. آغازی که حتماً بوده است اما حالا چیزی جز افقی یکنواخت نیست. انگار تمام مسیر به همین شکل بوده است. یک مسیر ثابت ازلی با همسفر یا همسفرهایم که نمی‌دانم چه تعداد و چه شکلی‌اند؛ به جز پسرک جوانِ همچو من محوِ مسیر.

و در نهایت سرانجامی که از قاب بیرون است. عکاس یا نمی‌خواسته آن را نشان دهد و یا آن هم همچون سرآغاز، افقی از پیوند زمین سبز و آسمان سفید بوده است؛ ثابت و ناواضح و انگار ابدی. پس شاید بهتر باشد دست از تقلا بردارم و باور کنم که هرآنچه در قاب است تمام چیزی‌ست که باید ببینم و بدانم.

 «هوا زیاد لطیف بود. من چشم‌هایم را به هم گذاشته بودم و نفس بزرگ می‌کشیدم. با خودم می‌گفتم: چه خوب بود اگر هیچ‌وقت نمی‌ایستاد و همیشه می‌رفت، ساعت‌ها، روزها و سال‌ها!»2


1- صادق هدایت، اصفهان نصف جهان ، ص6

2-  همان، ص10