
متن
سارا یکتاپوردگرگونه
چشمِ کوچکِ روی زمین، تهران بزرگ و
متزلزل را به نیمهی بالای کادر هل داده است. نیمهای که پس از سیاهیِ زمین و سوژهی
اصلی که شیءِ کوچکِ پیشزمینه است میآید. تنها اندک نوری از میان آدمها و ماشینها
به پیشزمینه میرسد. این روبهنور قرار گرفتن نیمهی تاریکِ شهر را بر من آشکار میکند؛ تاریکیای که هیکل عابران را به
نشانهها بدل کرده است.
این قابِ ثابت گویی نه ساکن است و
نه ساکت. همهمهی تهران در گوشم میپیچد و مضطربام که زیر دست و پای آدمها له
نشوم. آدمهایی که به سرعت از سمت راست به سمتِ چپِ کادر سُر میخورند. همهچیز در
این فضای بیسروته در حال جنبش است. حتی شیءِ روی آسفالتِ پیشزمینه هم انگار
همین الان است که به حرکت درآید و از کادر خارج شود. اما از طرفی دیگر، دیدن از
این زاویهی غریب کیف دارد. اندکی رهاتر از مناسباتِ معمولِ عکاسِ عابر و پرسهزن.
احساسِ دیدن از این نقطهی نامتعارف -زاویهی دید یک موش- و به دور از ارتفاع
معمول انسانی و بی آنکه قرار باشد کسی من را ببیند یا اعتراضی بشنوم به لذت یک
گناه کوچک میماند. نوعی مسخ شدن در کانونِ شهر
بدون طرد شدن.
لذتِ این نگاه ناآشنا را تنها یک
چیز تهدید میکند. تصورِ اینکه فرد سمت راست من را میبیند و از سمتِ آن سازههای
تمدن به سوی من میآید. در نهایت اما ترجیح میدهم خیال کنم که او من را نمیبیند
و فقط از آشوبِ مرکز میگریزد. باید سایهای که چشماناش را پوشانده سپاس بگویم.