
متن
پویا کریمجانِ درخت
در این عکس درخت موضوعِ آشنایی است. اما اکنون از این چهرهی
آشنا گذر میکنم و به نابههنگامیِ غرابت صوری عکس مینگرم؛ پیچش شاخهها در خود و
همآغوشی آنها با لبههای ستبر و سیاه قاب عکس. در اینجا لبهها آستانهی
نگریستن و بساویدن چشماندازِ عکاس شده و چهار ضلع قاب از چهار سو تن درختان را
بریده تا با بیانی صوری و مجازی نسبتی میان فضای آشکار درون عکس و فضای نهان برون
برقرار سازد و چهره و معنایی نو به تکّهای از واقعیت ببخشد. لبهها از میان زمان،
خِشخِش شاخههای درهمتنیدهی درختان را در سکوت حیاتبخش ریشههایشان گذر داده
و هزاران سکوت و انزوا را در سپیدی آسمان جای داده است.
منطقِ نگاه عکاس فضای گستردهی میانهی عکس را از خط و شکل زدوده
و بیشترِ تمرکزِ نگاه را به حاشیه و لبهها برده است. لبههای عکس به چشمِ روبهرونگر
و یکسونگرِ هیچ بینندهای تن نمیدهد و هیچ درختی را به طور کامل پدیدار نمیسازد
تا بدینسان تنِ نگرنده در میانهی هستی و روح درخت جای گیرد. به گمانم لبهها نهتنها
تن درخت را تکّهتکّه کردهاند، بلکه گویی میل به لمس ریشههای ژرف و اندیشههای
والای جانِ درخت را نیز داشتهاند. میل و کششی از جنس نزدیکی لبهای انسانها و بهسان
بوسهای ستایشگر بر پوستهی درختی که بهتنهایی بار اندوه تاریخِ حیات را در سپیدی
آسمانِ تهی و پوچ به دوش کشیده است.
من در اینجا و اکنون نمیتوانم معنای این آسمانِ همیشه
خالی و بیباران را بیابم. آیا بدان رنگِ سپید زدهاند تا خاطرات ما از روزهای گرم
تابستان، شبهای سرد زمستان و زمانهای یکسره انسانی، رنگوروی هیچ به خود بگیرند
و از هیاهوی تنهایی پُر شوند؟ از نو به عکس مینگرم. آن هنگام که به تکتک درختان نگاه
میکنم؛ آنها به آدمهای تنهایی میمانند که ریشههایشان در بینهایت آرمیده است
و با صورتها و آواهای یگانهشان در گوش من زمزمهکنان میگویند: انتظارشان
بیهوده است و روزی باران میرسد و رنگِ آسمان آبی میشود و ژرفای جاودانگی حیات به
زندگی، چهرهای زیبا و تماشایی میبخشد و از نو خویش را شکوفا میسازد؛ هرچند که
درخت ابدی نیست.
بقا و فنای درخت در یادها میماند و در برابر فراموشی مقاومت
میکند و به بخشی از تاریخ فرهنگ بشری بدل میشود. مانند یادآوری خاطرهی روباشف،
در رمانِ ظلمت در نیمروز، در آن هنگام که بیهدف در سلولاش راه میرفت.
او از کنار پنجره تکّهای از آسمان آبی کمرنگ را دید که او را به یاد همان آبی
آسمان میانداخت که در کودکی دیده بود؛ آن وقتها که در باغ پدری روی علفها دراز
میکشید و شاخههای سپیدار را تماشا میکرد که آهسته در برابر آسمان تکان میخوردند.
این نگاهِ تنانهی او از پنجرهی بستهی سلولاش به آسمان آبیِ کمرنگِ بالای برجک
مسلسل کافی بود تا به واسطهی نگاهِ روحاش به زمانِ کودکیاش چشماندازی باز و
بیکران را زندگی کند، پیش از اینکه به زیرزمین برده و اعدام شود.