
متن
سارا یکتاپورآنچه زمانی میدرخشید
با همان نگاهِ
اول، پیش از آنکه ذهنم این مکان را شناسایی کند و تاریخچهاش را به یاد آورد
مسحورِ این عکس شدم؛ مسحورِ آن نئونها و خودنماییشان در آن تاریکیِ دلتنگکنندهای
که محصورش کرده است. احتمالاً فصل زمستان است. سعی میکنم از سردی و سیاهیِ فضا به
داخل راه یابم اما محوی و تاریکی و البته آن ماشینها و درختهای خشکیدهی دورش نمیگذارند
که وارد شوم، کمی گرم شوم و یا حتی آنچه پشتِ شیشههاست را ببینم. انگار همهچیز
مدام اصرار دارد که این تصویر چیزی جز وهمی محو نیست و پشتِ لایهی فریبندهی رؤیا
چیزی جز ضربهی واقعیتِ پس از بیداری و حسرتِ آنچه دیگر وجود ندارد نیست.
هرچه بیشتر تصویر
را میبینم غمگینتر و دلتنگتر میشوم. چرا برای مکان و زمانی که هیچوقت نزیستهام
رنجور میشوم؟ حافظه را آزاد میکنم تا هر آنچه دیده و خوانده بودم به یاد آورم،
آن ساختمانِ متروکهی پایینِ میدان ولیعصرِ امروزی را.
آیا رادیوسیتی در
میانِ زبانههای آتش هم تا این اندازه درخشید؟
پذیرشِ تاریخی که
گذشته و رادیوسیتیِ امروزی که شبیه به سنگ قبری در ابعاد بزرگ است از این عکس هم
دلتنگکنندهتر است و همچنین باورِ اینکه این منبعِ عیانِ نور در تصویر توسط
تاریکی بلعیده شده و به خاموشی گرویده است.