
متن
سارا یکتاپورآخرالزمان
یک اضمحلال را به تماشا نشستهام و
نزدیکی به انتزاع، تهی شدن از ارجاع و کمرنگ شدنِ معنا را. همهی اینها به شرطیست که به بستر نیندیشم؛
به آن اسم و عددِ نوشتهشده روی حاشیهی پولاروید نگاه نکنم و به یاد نیاورم.
شرط که بشکند معنا بیدار میشود، حافظه
تحریک میشود و کامم تلخ میشود، بدونِ اینکه حضورِ عینیِ آن خاطرهی جمعی را در
این منظرهی رو به زوال ببینم. آن خاطره شاید مربوط باشد به جایی در نیمهی سوختهی
تصویر. تداعیاش اما به آن اسم و عدد آویزان است و در آن تاریخ و مکان محصور شده
است. تصویرِ ثبتشده بر کاغذِ فاسد، شاید تاریک و سوخته و در معرض تلاشی باشد اما
آنچه بیدار میکند واضح و به قطعیتِ وجودِ همین تکه عکس است.
حتی اگر آن خیابانهای شلوغ و آن
ساختمانهای بلندِ تهران یکسره بسوزند، حتی اگر خورشید در هم بپیچد و در آسمان
هیچ چیز جز آخرین شعاعهای نور سرخاش باقی نماند، من از تو یاد میکنم و از آدمهایی
مثل تو. من برای تو سوگواری میکنم، حتی اگر سالهای زیادی گذشته باشد. دستِ حافظهام
را مشت میکنم تا یاد تو را از گزند حفظ کنم، در این گرماگرمِ آخرالزمان.