
متن
سارا یکتاپورچشم میسپارم به نوری که آن لایههای
خاکآلود را از هم تمیز میدهد و سعی میکند در این فضای کمرمق و بهخوابرفته
روحی بدمد. بارقهای روی پرده افتاده و ازکارافتادگیاش را نمایان میکند. پرده
انگار دمی دیگر میخزد و به روی زمین میافتد و همنشینیاش با جعبهای که بعید میدانم
دیگر بتواند جادو کند، به پایان میرسد.
سعی میکنم از طریقِ دیدنِ این کنجِ بسته، فضای این چهاردیواری را بکاوم و این بار هم دوباره برای یافتنِ اثری از این فضای پنهانشده به سراغ انعکاس میروم؛ همان تصویر موقتی که روی صفحهی تلویزیونِ معیوب نقش بسته است. اما این تصویر آزارم میدهد؛ آزاری مانند حقهی حافظه. انگار به تماشای فرایندِ محو شدنِ خاطرهای که با هربار یادآوریاش خوشنود میشدم، نشسته باشم؛ همان خاطرهای که تا چندی پیش به یاد میآوردم اما حالا تصاویرش از ذهنم پاک شدهاند و جز شبحی در خاطرم باقی نمانده است. و از سوی دیگر برایم یادآورِ وقتهاییست که چیزی را که میخواهم بگویم از یاد میبرم و دیگر سرنخی از آنچه برای ابرازش به وجد آمده بودم ندارم. تمام ذهنم را نوعی احساسِ ناکامیِ آزاردهنده در بر گرفته است.