
متن
غزاله رضاییبه صحرا
شدم عشق باریده بود و زمین تر شده بود.
چنانکه پای به برف فرو شود به عشق فرو شدم.
از نماز جز ایستادگی تن ندیدم و از روزه جز گرسنگی شکم.
آنچه مراست از فضل اوست نه از فعل من
بایزید بسطامی
عکس رنگ به
رو ندارد. آجرهای مخروبه سفید و شال چارخانهی حفیظْ آجری، آسمانْ مات و رنگپریده
و پیراهنْ ساطعِ یاسی. گویی یاسی و آجری و گرد خاکستری موی محمد آخرین بازماندههای
رنگی تصویرند. مویهی باد در گوشم میپیچد. محمدِ چهلواندیساله آنی دیگر میخواهد
گام بردارد، نه آن محمدی که در چهل سالگی در جبلالنور فراخوانده شد و نه آن
سلطانالعارفین که گفت «به صحرا شدم عشق باریده بود و زمین تر شده بود». اگر کفشهایش
را در عکس نمیدیدم خیالم به کجاها که نمیرفت. اما مگر یک جفت کفش امروزی توان آن
دارد که خیال انسانی را محدود کند؟ در این صحرا نه عشقی باریده و نه زمینی تر شده.
محمد حتی در میانهی بقایای مسجد در روستای سابق «تخت شاه» از شلاق باد این زمانه
در امان نمانده، چه رسد به خرامیدن «چنانکه پای به برف فرو شود به عشق فرو شده(م) باشد».
چه بسیار بودهاند که در دوران حیات این مسجد متروکه «از نماز جز ایستادگی تن ندیدهاند(ام)
و از روزه جز گرسنگی شکم.» خشکی و «مرگ هامون» امانم نمیدهد که بپذیرم «آنچه
مراست از فضل اوست نه از فعل من». نه فضلی است و نه فعلی. گویی ما ماندهایم و هیاهوی
باد در این سرزمین لمیزرع.