
متن
سارا یکتاپورسنگر
تفنگ چشماندازم
را محدود کرده است و آنقدر به صورتم نزدیک است که محو میبینماش. تمرکزم بر فضا
و آدمهاست؛ به کودکانی که سن و سالشان را حتی با مزاحمتِ این سلاحِ ستبر و سیاه
هم میتوان دید و فهمید. نقشِ این تفنگِ نزدیک یا منعِ من از ثبت کردن است یا دعوت
به در دست گرفتناش و مرتکب شدن گناهِ پنجم و یا به دلیل
شوقی که در چشم پسرکِ سمت راست است، نشان دادنِ غنیمتیست که کودکان در گشت و گذار میانِ ویرانههای
پس از حمله به دست آوردهاند. در این میان نگاه شاهدی که لباساش انگار به رنگِ
پرچمِ آتشبس است را به خودم احساس میکنم؛ هرچند چشمهایش را نمیبینم. حالت سردش
با محیط تیره و فروریختهای که محاصرهاش کرده تضادی غریب دارد. سپس در موازای
اویی که صاف در میان آن مخروبه ایستاده و به من خیره شده است، سیر نگاهم که از
اسلحه آغاز شده بود و بر چهرهی کودکان و سپس مخروبه گذشته بود در نهایت به آن نخل
بلندقامت میرسد. نخلِ برافراشته آخرین سنگرگاهِ نگاه من در پس این ویرانیست.