
متن
سارا یکتاپورکاش میتوانستم آنچه پشت آن چشمی قرار گرفته است را ببینم.
کنجکاوم ببینم تصاویری را که برای لحظاتی آن دو را از فضای اطرافشان جدا کرده؛
تصویرهایی از جهان که کمتر جایی میتوان یافت. شهر فرنگ را با دقت تماشا میکنم تا
چیزهایی هم نصیبِ منِ فرنگنرفتهی عشقِ فرنگ بشود و سعی میکنم زمانی را به یاد
بیاورم که تصویر برایم چیزی بکر بود و از تصاویری از جایجایِ جهان اشباع نشده
بودم، تا بتوانم درکی از شگفتیای که دیدن این نقشها میتوانست در کسی ایجاد کند
پیدا کنم.
شاید به سبب همین دیدنِ تصاویرِ بسیار است که اینبار از
دیدن آنچه پشت چشمی قرار گرفته منع شدهام. هرچند این شهر فرنگ به وسیلهی دو
تصویر من را ناکام وا نمیگذارد: پرترهی زن و مردی را آن بالا میبینم؛ اگرچه بسیار
کوچک و دورند.
دو هیکل، پیچیده در لفافه در حال تماشا هستند و خود غیر
قابل تماشا. از آنها هم همانقدر میتوان دید که از شهر فرنگ. تلاقیِ چهره و
چشمی، صورت و تصویر را پنهان نگاه داشته است.
از مرکزِ تصویر به سراغ حاشیه رفتم و سایهها را که کاویدم متوجه حضور آن مرد شدم که سمت راست ایستاده است. جوری غرق تماشای زرقوبرق شهر فرنگ شده بودم که آن نگاه خیره و ناراضی را ندیدم. نگاهِ او همانند هر نگاهِ خیره و ناظری، ناگهان فرآیند تماشاکردنم را قطع میکند؛ انگار که شهرفرنگی گفته باشد: «سگ سیاه نخوردت!».*
* پس از پایان نمایش شهر فرنگ، «شهرفرنگی» یا متصدی
شهر فرنگ پردهای را که از درون جعبه بر روی عدسی ذرهبین تعبیه شده است دوباره میآویزد
و مانع دیدن تصویر میشود و پایان نمایش را با عبارت «سگ سیاه نخوردت!» اعلام میکند.
منبع: لغتنامه دهخدا