
متن
علی فتاحیمنظرهی روبهرو
صاف و ساده و ساکن. نگاه به روبهرو، به جهانی که در برابر چشم است. خیره بدون آنکه حتی سر به سویی خم و راست کنی. اگر میدانستم که از مناظر غرب آمریکا برداشته شده، پیرو مکاننگاریهای جدید است، و بازتصویر کردن غرب کشفنشدهی قرن نوزدهم در اواخر قرن بیستم، بدون حیرت - و نوعی وحشت که حالا دارم - نگاه میکردم و حظ خاص خودم را از عکس میبردم. حالا اما فرق دارد. همینکه میدانم چنین نیست، شوکه میشوم. شک میکنم. گویی تأثیر هزارهها تصویرگری خیالانگیز و خیالآلود که در رگ و پی این فلات جا خوش کرده است مرا از پذیرفتن این تصویر بازمیدارد. نمیتوانم جایی از ایران را اینطور ببینم. اینقدر صریح، بدون افزودن و کاستن، جادوزدوده، اینچنین زمینی و همینگونه.
چندباره نگاه میکنم. خیال از لابهلای شاخهها رها میشود. مرا فرو میبلعد. گویی ترس رقیقی که مابین اثیر گیاهان خوابیده بود را با تلنگرهای دیدن بیدار کردهام. در همهجا میپیچد و تمام نمیشود. با من رازی نهفته از ویرانی را نجوا میکند، رازی از رؤیای اسیر آبادانی.
به من میفهماند که روشنی آماسزده روی سنگها سطوح آماسکردهی چه بوده است.