
متن
مهتاب قائدیشاهد بهجامانده
لکهای کفمانند بر سطح دریا دیده میشود. از ماهیتش چیزی نمیدانم اما حسی به من میدهد که آشناست. دلهره از شومیِ چیزی ناشناخته. شاید پر از ذرات زنده باشد، اما همچنان حامل مرگ است؛ معلق میان امر زیبا و منزجرکننده.
آنجا که ذهن نمیفهمد با چه چیزی
روبهروست، شروع به خیالپردازی میکند. لحظهای شبیه لاشهای شناور است و لحظهای
دیگر ابری سپید که ناگاه بر سطح دریا فرود آمده. و این همان جاییست که تصویر به
انتزاع نزدیک میشود، جایی میان دیده و پنداشته، میان واقعیت و خیال.
در زیر این سپیدی، رگهای سرخ پنهان شده. نه آنقدر واضح که دیده شدنش قطعی باشد نه آنقدر محو که نادیده بماند. شبیه به خون است؛ ردی از چیزی که باید فراموش میشده اما به جا مانده. تناقض آرامش دریا و آنچه در پیش چشم است از غیاب آن چیزیست که در تصویر نمیبینیم اما حضورش را احساس میکنیم. لکههای سرخی که بعد از ظهور فیلم بر عکس به جا مانده نیز تخیل رگههای خون را تشدید میکنند و گویی از خاطرهی دریا بر خاطرهی عکس فوران کردهاند.
یاد ایکاروس میافتم؛ نه آنگونه که در افسانههاست با شوری برای پرواز بلکه
آنگونه که در نقاشی بروگل در حاشیه آمده. بدنِ او دیگر دیده نمیشود فقط پاهایش
ماندهاند که در دریا فرو میروند.
هیچکس نگاه نمیکند، هیچکس نمیایستد. سقوط بیتماشاگر اتفاق میافتد. این لکه
هم برایم چنین است؛ لحظهای بعد از سقوط، لحظهی بهجامانده پس از ناپدید شدن.
به قربانیان دریا فکر میکنم، به
ردهای محوشده، به صحنهی جنایتی که همهچیز را در خود پاک میکند، حتی
همین لکه. و تنها چیزی که باقی میماند تصویر است؛ شاهدی از یک مرگ خیالی.