
فرهاد فخریان
پدر
1385
متن
مهتاب قائدیبدرقهی مرگ
به لحظه فکر میکنم.
به آن لحظهای که تن گرم به سردی میرود. به لحظهای که خاک سرد قرار است عزیزت را
دربر بگیرد. میگفتند ثبت عکس ثبت هالهای از فرد است. عکساش را میگیری و
جاودانهاش میکنی یا که محبوساش میکنی بر تکه کاغذی.
عکس فرهاد فخریان
از تن سرد پدر آخرین حضورش است، لحظاتی که زیر خاک به سر نمیبرد. اینجا هم پدر
هست هم کالبدی که دیگر پدر نیست؛ پوشیده در پارچه تا که با آداب و آیین بدرقهاش کنند.
عکاس همچون تماشاگری به دنبالاش میرود تا همهی این لحظات را دریابد و ثبت کند
پدر اما از او دور و دورتر میشود.
لحظه میایستد. فقدان
به تصویر درمیآید و این ناگریزیِ فقدان قرار است همیشه با عکاس بماند. پس عکس
میگیرد، آخرین هالهاش را میدزدد و بدرقهاش میکند به سوی مرگ.