
متن
مهران مهاجرچمدان
عکس را میبینم یاد جعبهی
جامهدان (۴۰-۱۹۳۵) مارسل دوشان میافتم. او کارهای گذشتهاش را کوچک کرد و
همگی را در یک جامهدان گنجاند؛ موزهای کوچک که هر جا میخواست دوره میگرداند و
میگستراند. این آدم دورهگرد اما کجا میخواهد بساط بگستراند؟ اصلاً او کیست؟ به
یقین دوشان نیست. آن خنزر پنزرهای جامهداناش هم ساختهگزیدهها نیست. دوربین سر
از بدنش جدا کرده و و او بیسر انگار در پی سرنوشت خود از قاب این عکس دارد خارج
میشود. سرنوشتاش چیست؟ آن هیولاخودروی چندینچرخ هم که خاک این عکس را زیر
سنگینی هیبتش برده و بر آن سایه انداخته
است. هرچند این سایه سایهی این هیولا نیست. سایه از بیرون عکس به درون آن خزیده
است. برش و قاببندی عکاس نمیگذارد ببینیم سایه سایهی چیست. و راز این عکس هم در
همین برشها است. کشاکش رنگها هم در میانهی برشها و نورها و سایهها بازی خود
را پیش میبرد. عکاس با این تمهیدات مرز ندیدنهای ما را میگستراند. و آن حیوان
هم سرگردان مینگرد در میانهی همهی اینها.
و انگار سرنوشت آن مرد و سرنوشت این ما با نگاه آن حیوان گره خورده است.