
متن
سارا یکتاپورفضاسازی
تا جایی که یادم میآید این قاب تنها
زمان-مکانی است که دلم نمیخواهد در آن برای فرار از واقعیت، کنترل شخصیتی را به
دست بگیرم و با دهانی نیمهباز به تلویزیون خیره شوم. اینجا میخواهم "توقف
بیجا" کنم حتی با اینکه سنگینی "حتی شما" مرا نشانه میگیرد. یک
توقف طولانیِ بیجا تا قبل از اینکه کرکرهها را بکشند و قفلش بزنند؛ هرچند به
نظر میآید همیشه ساعت نزدیک به چهارونیم میماند و آن نور شدید بالا قرار است تا
ابد چشمهایم را بزند. به لباسها و موها نگاه میکنم، به چهرهها. من به آنها،
آنها به صفحهها. همه خیره به جز آنکه چشمبسته در گوشهای میخندد. یک آن پلک
زدن، چشمهایش را تا ابد بسته نگه میدارد. در همین میان تلویزیونها را میشمارم
و سیم دستههای بازی را با چشمهایم دنبال میکنم که بفهمم کدامشان با هم درگیر یک
صفحهاند. باید کمی عجله کنم. چشمم هراسان میرود روی لُختیِ دیوار ترکخوردهی
سمت راست که کل فضا را یک درجه قابل لمستر میکند. حالا احساس میکنم
وارِدتَرم. آشناتر با فضا. بعد روی پوسترهای بازیهای آشنا، ماشینهای آشنا، آن
لامبورگینی زیر تصویر کویری در کرمان و بعد کردستانِ ایران، چشمهای خیرهی
فوتبالیستهای تکثیرشده و چهگوارا. میان قابهای متفاوت و فشرده گم میشوم. لحظهای
نوشتهای از یحیی دهقانپور در گوشهی ذهنم روشن میشود: «اگر در نوع تصاویر آویختهشده
دقت نماییم متوجه خواهیم شد که انتخاب عکسها در هر محل-بیآنکه تأملی در نوع آنها
شده باشد- انتخابی نادرست و بیمورد نبوده است.»*
اینجا پر از جزئیات است. میتوانم همهشان را
در حافظهام دنبال کنم؛ در خاطراتم یا تخیلاتم. میشود هر گوشهاش را ساعتها دید
اما دوباره چشمهایم میدوند تا به چیز دیگری پیله کنند. میفهمم که یک ساعت گذشت
و من فقط ۶۰۰ تومان در جیب دارم.
*برگرفته از مقدمهی کتاب پنج نگاه به خاک